روزگاری پیش در صحرای دور
گله ای میکرد با چوپان عبور
سبزه زاری بود وصحرایی ودشت
گوییا موسی از آن جا میگذشت
دید چوپان را کناری مست مست
رو به سوی آسمانها برده دست
گاه گاهی در پی بزها دوان
گاه گاهی اشک از چشمش روان
گاه گاهی غرقه دریای سکوت
گاه گاهی ناله وگاهی فغان!
گوییا،بانغمه های جانگداز،
باخدایش این چنین می گفت راز:
ای خدایا کجایی؟ای خدایا کجایی؟
تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم زنم شانه سرت
جامه ات شورم ،شپشهایت کشم.
روزوشب شانه به موهایت کشم.
دستک بوسم بمالم پای تو.
وقت خواب آیم بروبم جای تو.
ای همه بزهای من در زانویت.
گوسفندان را کنم قربانیت.
شیر بزهارا بدوشم تا بنوشی.
جامعه ای از پشم بزهایم بپوشی.
ای خدایا کجایی؟ای خدایا کجایی؟
تا شوم من چاکرت چارقت دوزم زنم شانه سرت
سالها این از مردم جدا،
گفتگو میکرد چوپان با خدا!
گله در صحرا رها میکرد وخویش،
گوشه ای گه شادوگه پریش،
گه به مستی یاد میکرد از خدا،
گه بزی میکرد در راهش فدا.
درکنارسبزه زاران در میان لاله ها
از خدا میگفت باگوساله ها
بخت بد رابین که پیغمبر خموش
برسخن های شبان میکرد گوش
خشم در خسار موسی شد عیان
ناگهان فریاد سرداد ای شبان:
آی چوپان چیست در رویای تو؟!
چیست در پیداوناپیدای تو؟!!
چیست آن جام می اندر دست تو؟
کیست آن پروردگار هست تو؟
آی چوپان!
با خدایم باخدایم باخدایم من!
باهمان دیرآشنایم من!
با خدای گوسفندان سفید،
باخداوندی که گرگش گوسفندانم درید!
با خدای خویش مستی می کنم،
گفتگوها باوی از اسرارهستی می کنم!
ای خدایا کجایی!!
تا شوم من چاکرت چارقت دوزم زنم شانه سرت!
چرا چوپان فراوان کفر می گویی؟
خدا را در خیال ووهم می جویی؟
نیایش با خدا کردن رهی دارد،
خدایان را صداکردن رهی دارد!
برو ای بی خبر از اسرارعالم هستی،
سخن کوتاه کن ،که بد مستی!!
برو چوپان که بد مستی!!
من اینجا روز وشب سر در گریبان خدا خفتم.
برایش قصه ها گفتم.
من اینجا با خدایم رازها دارم.
برایش می نوازم درنی وآوازها دارم.
من اینجا خمره ای دارم پر است از می،
گهی نوشم به یاد گوسفندانم،
گهی نوشم به یاد وی!
هزاران بار نامش را صدا کردم.
برایش گوسفندانم را فدا کردم.
می روم با گوسفندانم باز تنها می شوم،
من اینجا با خدایم رازها دارم،
برایش می نوازم در نی وآوازها دارم.
برو چوپان !!بترس از آتش دوزخ برو از وی تمنا کن،
بخواه از وی ببخشاید گناهت را
بگو نادیده گیرد،اشتباهت را.
اگر نه آتشی آید زبانت را بسوزاند.
عذاب آسمانی خانمانت را بسوزاند.
بگیرد گوسفندان را،
بزهایت بمیراند.
نشان گریه بر رخسار خندانت ،بماند!!
کجا چوپان تواند با خداوندی سخن گفتن ؟!!!!
خدا کی می تواند در کنار یک شبان خفتن ؟!!!!
برو، ای بی خبر از رازهای عالم هستی،
سخن کوتاه کن ای شبان که بد مستی!
وای! موسی من پشیمانم،دهانم دوختی!
واز پشیمانی تو جانم سوختی!
من نمیدانم کجایم کیستم؟
روز وشب اندر خیالش زیستم.
می روم با دردهایم ،باز تنها می شوم.
می روم با گوسفندانم اسیر دشت وصحرا می شوم.
او ملامت های موسی را شنید وخسته ورنجور شد،
اندک ایمانی که در دل داشت چوپان ،کور شد!
رفت گریان تا خدایش را ز نو پیدا کند،
رفت تا روح پریشان گشته راشیدا کند.
وحی آمد بار دیگر از خدای،
گفت: موسی وای بر تو، وای بر من ،وای وای!!!
تو شبان را کردی از من دور تر،
بنده ام گشته چنین رنجور تر،
جایگاه من میان سینه اش خالی نبود!
یا نیازی هرگزاین گونه به دلالی نبود!
تو برای وصل کردن آمدی،
نی برای فصل کردن آمدی!!
آخر این چوپان رسواگشته ی صحرا نشین،
روزگاری در دلش عشقی نهان بود آتشین.
من نمیخواهم کسی رنجور باشد از خدا!
من نمی خواهم که چوپان دور باشد از خدا!
رو به دنبال شبان ای موسی، که از ترس خدا،
بنده ما را زما کردی جدا!!!
گو ،در اینجا هیچ انسان از خدایش دور نیست.
گو،ستایش کردن ما را کسی مجبور نیست!!
رفت موسی در بیابان در پی چوپان دوید،
رفت سوی خدا بر وی رسامدی ندید.
رفت ورفت اما شبانی را نیافت.
گشت وگشت اما نشانی را نیافت.
آخر این قصه موسی را پریشان کرده بود.
او دلی را خالی از احساس وایمان کرده بود.
گشت در دامان سبز دشتها ،
دشتها را گشت ودر گلگشتها،
روزها می رفت وموسی بی قرار ،یافت چوپان را میان کوهسار!
پای کوبان شیشه دردی به دست،
دست افشان دست افشان ،مست مست.
آی چوپان !آی چوپان! گوش کن! پیغام ما را گوش کن!
شاد باش وجامها را نوش کن!
هیچ آدابی وترتیبی مجوی هر چه میخواهد دل تنگت بگوی!
نه از افسانه میترسم نه از شیطان!
نه ازکفر ونه از ایمان !
نه از دوزخ نه از حرمان!
نه از فردا نه از مردن!
نه از پیمانه می خوردن!
خدا را می شناسم از شما بهتر!
شما را از خدا بهتر!!
خدا از هر چه پنداری جدا باشد،
خدا هرگز نمیخواهد خداباشد،
نمیخواهد خدا بازیچه دست شما باشد!!!
که او هرگز نمیخواهد چنین آیینه وحشت نما باشد!
هراس از وی ندارم من ،
هراسی را از این اندیشه ها در پی ندارم من!
خدایا بیم آن دارم، مبادا رهگذاری را بیازارم!!
نه جنگی با کسی دارم ،نه کس بامن.
بگو موسی، بگوموسی ،پریشان تر تویی یامن!!